جدول جو
جدول جو

معنی انگشت نما - جستجوی لغت در جدول جو

انگشت نما
کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، انگشت نشان، مشارٌ بالبنان، تابلو، شهره
تصویری از انگشت نما
تصویر انگشت نما
فرهنگ فارسی عمید
انگشت نما(اَ گُ نَ / نِ / نُ)
هر چیز آشکار و نمودار. نموده شدۀ به انگشت. و هر چیز مشهور و معروف به خصوص در بدی. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که بخوبی یا بدی مشهور خلق شود و او را بیکدیگر نمایند. (انجمن آرا). مشارالیه بالبنان. (آنندراج). کامل و اشهر و رسوا. (غیاث اللغات). مشار با لبنان. علم. مشتهر. مشهور ببدی. (یادداشت مؤلف) :
بر عارض لاله رنگ آن سرو روان
آن نیست نشان آبله گشته عیان
در شهر بخوبی شده انگشت نما
زآسیب اشاره بر رخش مانده نشان.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
بدر فلک فضلی و در هر هنر و فضل
انگشت نمای همه عالم چو هلالی.
سوزنی.
و در معارف و حقایق انگشت نمابود.
(تذکرهالاولیاء ج 2 ص 337).
انگشت نمای خلق بودم
مانند هلال از آن مه تام.
سعدی.
انگشت نمای خلق بودن
زشت است ولیک با تو زیباست.
سعدی.
سر انگشت تحیر بگزد عقل بدندان
چون تأمل کند آن صورت انگشت نما را.
سعدی.
نه من انگشت نمایم بهواداری کویت
که تو انگشت نمایی و خلایق نگرانت.
سعدی.
ای که انگشت نمایی بکرم در همه شهر
وه که در کار غریبان عجبت اهمالی است.
حافظ.
آن روز که مه شدی نمیدانستی
کانگشت نمای عالمی خواهی شد.
(از انجمن آرا).
- انگشت نما گشتن، مشهور شدن:
بی ریاضت نتوان شهرۀ آفاق شدن
مه چو لاغر شود انگشت نما میگردد.
صائب (ازآنندراج).
بگذر از نام که تا گل نکند رسوایی
حاتم انگشت نما گشت که نامی دارد.
سالک یزدی (از آنندراج).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
انگشت نما
هر چیز مشهور و معروف و آشکار و نمودار، مشهور به بدی
تصویری از انگشت نما
تصویر انگشت نما
فرهنگ لغت هوشیار
انگشت نما((~. نَ یا نُ))
معروف و مشهور
تصویری از انگشت نما
تصویر انگشت نما
فرهنگ فارسی معین
انگشت نما
رسوا، مفتضح، پرآوازه، زبانزد، مشهور، معروف
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگشت نر
تصویر انگشت نر
انگشت شست، انگشت بزرگ دست، انگشت مهین، انگشت ابهام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت نشان
تصویر انگشت نشان
انگشت نما، کسی که بسیاری از مردم او را بشناسند و به یکدیگر نشان دهند، کسی که به داشتن یک صفت بد مشهور باشد، معروف، مشهور، انگشت کش، مشارٌ بالبنان، تابلو، شهره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگشت شمار
تصویر انگشت شمار
کم، اندک، معدود، آنچه تعدادش از عدد انگشتان دست بیشتر نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(قُ مِ اَ گُ نُ / نِ / نَ)
قاقمی که موی دراز بقدر انگشت دست دراز دارد. از شرح قران السعدین. (آنندراج) ، پوست قاقمی باشد که با دم آن باشد که بصورت انگشت میباشد و دم داشتن آن دلیل اصالت بوده باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، یا آنکه قاقم بهتر باشد چرا که چیز بهتر را با انگشت می نمایند. (غیاث اللغات) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ)
انگشتری. انگشتر: الخاتم زینه الرجال و اسمه بالفارسیه ’انگشت آرای’. (ابواحمد بن ابی بکر الکاتب در مناظره با فقیهی در امر تختم بیمین، از جزء رابع یتیمه الدهر) ، حلقه ای که در هنگام تیرانداختن بر انگشت نر نهند. (ناظم الاطباء) : جنگی صعب ببود چنانکه بر اثر شرح دهم. روزسه شنبه چاشتگاه ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرای رسیدند ببشارت فتح و انگشتوانۀ امیر به نشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود... انگشتوانه را بسالار غلامان سرای حاجب بکتغدی دادند بستد و بوسه داد... و فرمود تا دهل و بوق بزدند... و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نامه ای نبشت و سخت نادرنامه ای بود چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیده ام. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 457 چ ادیب ص 465).
انگشت دست خویش بدندان کند عدو
چون بر زه کمان نهم انگشتوانه را.
سلطان علاءالدین غوری.
کاشکی انگشتوانه بودمی
تا بزیر زه شده آسودمی
او بدندان راست کردی مر مرا
من ز لعلش بوسه ها بربودمی.
؟ (از شرفنامۀ منیری).
- انگشتوانۀ تیر، زهگیر. ختیعه. مرشقه. (یادداشت مؤلف).
- انگشتوانۀ تیراندازان، ختیعه. (دهار).
، آلتی باشد که خیاطان انگشت در آن کنند. (فرهنگ سروری). انگشتانه. (ناظم الاطباء) :
فتاده خود چو انگشتوانۀ درزی
شکسته تارک و بر وی ز نیزه مانده نشان.
کمال اسماعیل.
یکی ز لشکر موئینه تیغ تیز بکف
سنانش سوزن و انگشتوانه اش مغفر.
نظام قاری (دیوان ص 18).
- انگشتوانۀ درزی، مرشقه. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ شُ)
معدود. بعدد انامل. محدود. قلیل العده: عده انگشت شمار. عده قلیل. (از یادداشتهای مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ گُ نَ / نِ / نُ)
شهرت کردگی درنیک نامی و یا بدنامی ولی در بدنامی بیشتر استعمال میکنند. (ناظم الاطباء). معروفیت. رسوایی:
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
تصویری از انگشت شمار
تصویر انگشت شمار
کم و معدود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت نشان
تصویر انگشت نشان
انگشت نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت نمایی
تصویر انگشت نمایی
معروفیت شهرت (بنام نیک)، شهرت ببدی (غالبا بمعنی اخیر مستعمل است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت امان
تصویر انگشت امان
انگشت زنهار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگشت نشان
تصویر انگشت نشان
((~. نِ))
مشهور، شناخته شده
فرهنگ فارسی معین
اندک، قلیل، کم، معدود
متضاد: بسیار، کثیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد